ماریا یوسفزی
ماریا یوسفزی

ماریا یوسفزی

ای زن برخیز وقت ان نیست که خاموش بمانی


برخیز ای زن !

هرقطره اشکی را که به چشم تو دیده ام
چون قطرۀ ز دم به نگاهم رسیده است
هر آهی را که از لب ســردت شنــیده ام
بــــــــر قلب من چوتیغ بُرانی خلیده است
***
هر داغ سبزی را که به پشتت نهاده است
قمچین خشم شوهر مغرور و مــست تو
هرگز نمیتوان به سرشکم فـــرو بشست
تـــــــا این چنین به بند بود پاو دست تو
***
مویت که راز لیل سـیه در درون اوست
یا جـــــــــــــلوۀ لطیف طلا را نهفته است
چون شاخه های سردو زمستانی درخت
بار سفید برف عظیم را گرفته است
***

بس شـعـله هــای رنج و الـــم در وجــــود تُـست
بس زخمه های جبر زمان را کشیده ای
از سوزجان و تن لب تو بَسته گشته است
آتش نهان صدای دلت را نگـــــفته ای
***

اما عزیزمن لب تــــــــــــو تا بـــــه کی چنین
خاموش و خشک و پر زهراس از صدای مرد
قلب اسیر تــــــــــــــو گل من تــابکی بـــــود
آزرده از جــــفـای زمان و جـــفای مــــــــــــــرد
***

بس شاعران که حسن و جمالت ستوده اند
یـــــــــــا مـــــادر عزیز و کریمت بگـفته اند
اما بغیر حسن و کرامت به چـشـــــــــــــم تو
سوگند وعزم و جهد و شــهامت نهــــفته اند
***

بـــرخیز و راه بیُفت و بغلط و بخیز بـــــــــــــا ز
کین راه ما پُــر از دره و دشت و کوه و جوست
مشت جــبـون یاء س و الم را مــــزن بـه دل
زیــــرا کـــه در نـهـــایـت راه شــمـع آرزوســت
****
شاید به هـــــر قدم که گذاری خطر بود
شـــاید کــه در میـــا نه ره در روی بـــــدار
اما چه گفت مرد کـُهـنسـال باغـــــــبان
گــــر تخم گل خُبست ز طوفان غمی مدار
از پوهندوی شیما غفوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.